گفت رندی با یکی در نیمروز


از در اندرز رمزی از رموز

که اگر در دور ناهموار چرخ


عیش یا غم بایدت بیدرد و سوز

دل منه در هیچ کار اندر جهان


کاین تعلق هست رنجی فتنه توز

هرچه پیشت آید از دشوار و سهل


شو رضا بر هم مکش رخسار و پوز

چون درآیی با مغان خانه کن


چون درافتی با بتان خانه سوز

آنچه حاصل بینی از صافی و درد


بی تمجمج درکش و جان برفروز

وانکه حاضر یابی از زیبا و زشت


بی تعلل درجه و در وی سپوز

بر امید نسیه نقد ازکف مده


زانکه بر ریش طمع کارست گوز